(◡‿◡✿)دوتافرشته (✿◠‿◠)

بدون عنوان

بعداین که فسقلیابه دنیااومدن ماموریته منم شروع شدصب می رفتم خونشون شب برمی گشتم عشقام یه کوچولوزردی داشتن بابایی براشون دستگاه اورده بودهرکدومودوساعت می ذاشتیم تودستگاه طفلکیاخیلی اذیت شدن مجبوربودیم همه لباساشونودربیاریم وچشماشونم ببندیم ولی خیلی زودخوب شدن بعدم که مهمونیاشروع شدوهمه می اومدن عشقاموببینن خلاصه حسابی خسته شدیم خصوصاوقتی همراهه مهمونایه بچم می اومدحسابی کفری می شدیم همش فسقلیامواذیت می کردن وباهاشون ورمی رفتن مامانی ومنم حسابی شاکی می شدیم  خب بریم ادامه ی مطلب سراغ عکسامون http://enic.id1945.com/up/6c4ad52768c5.jpg این عکس علی جونمه وقتی توبیمارستان بود http://enic.id1945.com/up/22e1ea43810e.jpg ...
11 خرداد 1392

بدون عنوان

اخ اخ می بینین من چقدتنبلم البته منم تقصیرندارمانتم قطع بود خب فسقلیامون به دنیااومدن جفتشونم سالمه سالمن خداروهزارمرتبه شکر ولی خب به دنیااومدنشون دردسری بوداولش رفتیم تبریزاونجابه مامانی گفتن بایدطبیعی زایمان کنی مامانیم چون دوسال پیش به خاطرریحانه عمل پیوندکبدداش می ترسیدبراهمین دوباره برگشتن شهرخودتون ومامانی روزبعدش یعنی 92/2/9 زایمان کردمن ومامانم ازتبریزاومدیم ومستقیم رفتیم بیمارستان پیشه عشقام راستش اولش می ترسیدم اخه چون ریحانم مریض بودمام خیلی نگران بودیم توراه که داشتیم می اومدیم همش مامانم زنگ می زداززنعموهام حاله بچه هارومی پرسیدبعدم که رفتیم بیمارستان دیدمشون خیییییییییلی خییییییییییلی ماه بودن سفیدودو...
9 ارديبهشت 1392
1